هر روز که چشم باز می کردم تمام وجودم پر از عشق به موجود کوچولویی بود که حالا جزئی از وجودم بود و تمام زندگیم؛ من قبلا هم عاشق شده بودم؛ زمانی که خودم رو در آغوش مادرم شناخته بودم و عاشق فرشته ای شده بودم که تمام زندگیش را به پایم ریخته بود؛ دلم می خواست من هم مثل مادرم تمام محبت و عشقم را نثار فرزندم کنم؛ بازهم عاشق شده بودم؛ عاشق پسر عموم، عاشق همسرم که مردی به تمام معنا بود؛ واقعا عاشقش بودم و هستم؛ به قدری که با وجود مخالفت خانواده برای سن کمی که داشتیم؛ مشکلات اقتصادی و مالی بازهم به پای عشقم ایستادم؛ شنیده بودم که ازدواج فامیلی ممکن است منجر به تولد فرزندی با نقص ژنتیکی شود اما به دلیل علاقه زیاد به همسرم این موضوع را نادیده گرفتم و هنوز هم پشیمون نیستم، چون پدرفرزندم کسی است که دوستش دارم، اما عشقی که در روزهای بارداری داشتم خیلی متفاوت بود. متفاوت و جذاب و خاص عشق مادر به فرزند.
من تمام آزمایش ها و مشاوره های لازم دوران بارداری را دقیق انجام دادم؛ یک قسمت از آزمایش ها مربوط به زوج هایی بود که نسبت فامیلی داشتند؛ آن ها را نیز انجام دادم. توی این دوران همسرم هم همیشه کنارم بود و از هیچ کمکی دریغ نمیکرد. تمام آزمایشات و غربالگری ها خوب پیش میرفت و من از اینکه فرزندی طبیعی با سلامتی کامل بغل خواهم گرفت بسیار خوشحال بودم. هر روز منتظر تولد اولین و زیباترین ثمره عشقمان بودم؛ بالاخره آن روز از راه رسید و من در تمام طول زایمانم مدام به سلامت فرزندم فکر میکردم، به محض به دنیا آمدنش از پزشک و مامای کنارم مدام از سلامت دخترم سوال می کردم و این جواب خوب رو شنیدم که بله بله سالم هست؛ خوشگل وسالم. نفس عمیقی کشیدم و خداروشکر کردم. اولین باری که نگاهم به نگاه قشنگش افتاد تازه معنای عشق را درک کردم که حقا بزرگترین عشق دنیا عشق من به این کوچولویی هست که حالا تکه ای از قلبم است، همسرم برای دیدن دخترمان آمد و او نیز از این که بچه را سالم و سلامت در آغوش میگرفت بسیار خوشحال بود و آن شب من در بیمارستان و همسرم در خانه با خیالی آسوده خوابیدیم؛ صبح روز بعد پرستار اعلام کرد که بچه ها را برای معاینه پزشک متخصص اطفال و شنوایی سنج آماده کنیم. می دانستم پزشک متخصص اطفال وضعیت جسمانی و ظاهری نوزادان را چک میکند اما نمیدانستم شنوایی سنج چطور میخواد شنوایی این بچه های کوچک رو بسنجد؟ اصلا برایم مفهوم نبود و اصلا اطلاعاتی در این زمینه نداشتم پزشک اطفال آمد و بچه ها را چکاپ کرد و گفت مشکلی ندارد و من بازهم غرق آرامش وخوشی بودم و فرزندم را با عشق درآغوش گرفتم؛ حالا نوبت به شنوایی سنجی رسید من تخت سوم بودم دونفر قبلی چک شدند و خیلی سریع از کنارشان رد شدند نوبت به دختر من رسید که حالا اسمش را هستی انتخاب کرده بودیم؛ هستی را راحت آماده کردم وخودم در فکر و خیالات خودم غوطه وربودم، یک لحظه به خودم آمدم و دیدم که زمان زیادی گذشته است و هنوز مشغول معاینه دختر من هستند؛ پرسیدم چیزی شده است؟ گفتند بله جواب نمی دهد با تعجب پرسیدم چطور؟ گفتند نگران نباش حتما مایعی داخل گوش هایش هست و من کوچکترین فکری درمورد کم شنوا بودن به ذهنم نرسیده بود گفتم خب حالا باید چه کار کنم؛ یک برگه به من دادند و گفتند 10 روزبعد برای تست مجدد به این کلینیک مراجعه کنید فورا به همسرم تلفن زدم و موضوع رو برایش توضیح دادم. ایشان هم بدون هیچ ترسی گفتند خب خوب می شود مایع گوش هایش خشک میشود، آن ده روز گذشت. خیلی سخت نبود چون ما اصلا کوچک ترین ترس و استرسی نداشتیم. با وجود اینکه خودم و همسرم هر دو تحصیلات دانشگاهی داشتیم اما درمورد کم شنوایی و ناشنوایی بسیار بی اطلاع بودیم.
و اما روز آزمایش مجدد باز هم جواب خوشحال کننده ای نشنیدیم و دوباره برای تست های دقیق تر و پیشرفته تر معرفی شدیم. آقای دکتر مارا داخل اتاقشان دعوت کردند و آنجا بود که برای اولین بار به طور قطعی از کم شنوایی دخترم مطلع شدیم.
خیال راحت و خوشی با عشق کوچک زندگیم فقط یک ماه طول کشیده بود من که خیلی ضعیف بودم و بی اطلاع، دنیا برایم بی مفهوم شده بود. ماه های اول را فقط با گریه و غصه و درد گذراندم؛ گاهی که دخترم را بغل میگرفتم خودم را مقصر میدانستم، گاهی علم پزشکی را و آن قدر توکل و ایمانم ضعیف شده بود که حتی پیش خداهم گله می کردم.
همسرم، همسرمهربانم که سعی در آرام کردن من داشت را گاهی با رفتار هایم آزار می دادم ولی ایشان بازهم با حرف های امیدوار کننده کنارم بودند، خیلی منطقی برخورد میکردند و مدام در حال جستجو و کسب اطلاعات بیشتر برای درمان یا هر راه کار لازمی که نیاز دخترمان بود، بودند. بالاخره آرام تر شدم و به این فکر کردم که با گریه های من چیزی درست نمیشود و باید به فکر چاره بود؛ خلاصه طی این مدت همسرم با اطلاعاتی که به دست آورده بودند به من گفتند که خداروشکر هستی سطح شنواییش در حدی هست که نیاز به کاشت نیست و باید از سمعک استفاده کند و برای خرید سمعک اقدام کردیم. از اینکه دختر 5 ماهم باید سمعک روی گوشش بگذارد خیلی غصه دار بودم و هروقت که سمعک هایش را روی گوش هایش می دیدم اشک هایم ناخواسته سرازیر می شد، هر روز به همسرم می گفتم میرسد روزی که دخترم صدایم بزند مامان؟ و ایشان در نهایت متانت و امیدواری جواب میدادند آن قدر مامان مامان میگوید که خسته بشوی؛ چندماهی دخترم با سمعک گذراند در این مدت تمام دقتم را صرف تمرین و کلاس های لازم کردم و سعی کردم قوی باشم و هر آنچه که در توان دارم را انجام بدهم؛ 8 ماهه بود که برای اولین بار صدای قشنگش را شنیدیم وقتی که گفت "بابا"؛ گفتاردرمانگر متعجب بود از اینکه آن قدر زود توانسته بود کلمه بگوید با هر بار بابا گفتنش قند توی دل پدرش آب می شد؛ دوماه بعد زمانی که گفت مامان من جان و زندگی دوباره گرفتم. بله دختر من به اندازه هم سن و سال هایش یا حتی بیش تر، جلو رفته بود و در یک سالگی کلمات زیادی را به کار میبرد و درک بسیار خوبی داشت. دختر هوش خیلی خوبی داشت، هر روز میگذشت و اون هر روز پیشرفت میکرد و من و پدرش هر روز بیشتر حالمان خوب می شد، هستی 1 سال و نیمه من مهد کودکش را خیلی زود شروع کرد و در مهدی که از آموزش های مخصوص استفاده میشد ثبت نامش کردیم،، معلمش همیشه میگفت اصلا باورم نمی شود هستی کم شنوا باشد چون با وجود سن کم، بیان و درک خوبی دارد و پیشنهاد تست مجدد میدادند؛ ما انجام میدادیم نتیجه همان نتیجه قبلی بود و این من بودم که پیشرفت کرده بودم و قوی شده بودم و توانسته بودم با روحیه بالا و پیشرفت دخترم را بسازم.
هستی من الان 2 ساله هست بسیار مهربان، خوش زبان و طبیعی از لحاظ کلامی و شنوایی هست.
برای ارتباط با بنیاد گوش از طریق تلفن یا ایمیل زیر اقدام کنید.
۰۵۱۳۸۴۲۱۶۱۶ info@earfoundationir.com