من ازنهایت بی صداصحبت میکنم
من از نهایت تاریکی صحبت میکنم
من زهره صحرایی هستم مادرفاطمه صحرایی
من 17ساله بودم که مادرم رو ازدست دادم غم سنگینی بود چون خیلی وابسته به مادرم بودم وتازه ازدواج کرده بودم دلم میخواست مادرم برایم ازتجربیاتش بگوید
راستش همیشه ازمادرشدن میترسیدم درصورتی که عاشق بچها بودم
در 21سالگی متوجه شدم که قراره مادرشم
نمیدونید چه ذوق کرده بودم
وای وای هرشب برایش قصه میخوندم
هرروز باهاش توشکمم صحبت مکردم
نماز شکر میخوندم که خدابهم فرزند داده وقتی متوجه شدم دختره
نامشو فاطمه گذاشتم هم نام بانوی دوعالم ازخود خانم میخواستم که عجب حسیه این مادرشدن من که میترسیدم حالا چهطوری 9ماه رو تحمل کنم پس کی میاد این خانم کوچولوی من بی صبرانه منتظر بودم تا شد 12/12/1392 روزای شهادت حضرت زهرابود گفتم بی بی جان کمکم کن
تا اولین صدای گریش رسید به گوشم
آخ که دلنواز بود
بغلش کردم آروم شد
اولین بار که شیر خورد فهمیدم که مادرشدم
یه مادر عاشق اونقد خوشحال بودم که تمام سالن بیمارستان رو راه رفتم
فقط گفتم میخوام بغلم باشه
همسرم اومد بهترین مثلث زندگی روساختیم سخت وسفت ترین
که هیچ چیز قرارنبودمارو ازهم جدا کنه
توشادی خودمون بودیم
که دکتر شنوایی اومده برای شنوایی سنجی دوبار دستگاه روچک کرد
گفت سرمانخورده
گفتم نمیدونم چرا مگه چی شده
گفت دستگاه جواب نمیده
برو بیست روزگی بچه بیا
آخ قلبم تیرکشید
گفتم یعنی چی چرااا واسه چی جواب نمیده
چون بقیه بچها دستگاه جواب میداد چرا
من قلبم لرزید گفتم آقا من خونه مون کرجه می تونم برم اونجا
گفتن بله برو هرچه سریعتر برو فقط 10روز بعد ببر برای تست شنوائی
با اینکه خانواده خوشحالی بودیم ولی دیگه شروع شد رفتیم بیمارستان کسری گفتند تست ای بی ار بگیرن
درسه ماهگی مجددا رفتم (هی برو هی بیا)
تنهابودم نمیدونستم باید چه کار کنم 9ماهه شد که دیگه دیدم هرچی سروصدا میکنم نمیشنوه بچه
می گفتم خدااااا کجایی چه کار کنم
که گفتن برو بیمارستان لقمان تهران پیش دکتر افتخاریان
که رفتم گفتن بچه تون کم شنوایی شدید داره
دیگه نفهمیدم کجاهستم دنیا رو سرم خراب شد
گفتم خدااا مادرشدن اینه مادرشدن خیلی سخته خیلی سخته
یکساله سمعک گذاشتن
شروع به رفتن به کلاسهای تربیت شنیداری کردم
خودم می بردم
تنهابودم
توی یک شهربزرگ
اونجا فهمیدم که داشتن مادرچه قدر میتونست بهم کمک کنه
که یه صدایی بهم گفت پس الان توکی هستی خودتو نشون بده به فرزندت به دخترت توهم مادری
آره شدم یه مادر یه مادر که تمام توانایی شو باید میذاشت واسه فرزندش
خوب پیش رفت میدونم که گفتن تانزدیک 70دسیبل بچه میشنوه
اولین بار بود که گفتند امیدوارباشید گفتم امیدوارم باید باشم بابا بشه باشه بشه خیلی سعی کردیم یه عالمه حرف و کلمه های جدید یاد گرفت
10/7/94 بودکه فرزند دوم امیرعباس به دنیااومد سالم بود خیلی خوشحال شدیم
ولی فاطمه افت کرد مجبوربودیم خونمون ازتهران ببرم کاشمر که فاطمه افت کرد
در برنامه ماه عسل اتفاقی دیدیم که آقای دکتری داره درمورد کاشت حلزون صحبت میکنه
همین که غرق صحبتهای دکترشدم دیدم یه بچه روی پای مادرش نشسته ودکتربایه دستگاه کاری کردکه بچه بشنوه اشک میریختم
که همسرم اومد گفت چی شده
گفتم بریم مشهد
گفت چرا
گفتم این آقای دکتر طالع رومخوام ببینم فرداش اومدیم مشهد
رفتم پیش آقای دکتر طالع اونجا دیدم که اینجا کجاس چه خبره
آقای دکترطالع درمورد کاشت توضیح دادن گفت بعداز این مراحل بچه میشنوه باورم نمیشد یعنی میشه واقعا میشه
یکسال از رفتم پیش آقای طالع ومراحل که باید برای کاشت انجام میدادیم را انجام دادم توخونه نشسته بودم24/9/1395 که آقای مهندس کاشانی زنگ زد
الو بله
گفت دوسه روز دیگه بیاین واسه کاشت
ازخوشحال بال درآوردم
اخه میدونید اون روز تولدم بود کادوئی بود که خدابهم داد
باخودم گفتم کی این سه روز میگذره میشه برسه تا رسید
30/9/1395 شب یلدا بود
آخ عجب شبی باشه توبیمارستان
اولین باربود که دخترم میرفت اتاق عمل تقلا می کرد و نمیرفت چون 3سالش بود
دیگه خودمم باهاش رفتم تواتاق روی دست خودم بیهوشش کردن یادمه به دکتر گفتم ببینم باگل من چه میکنی
گذشت گذشت تا چهل روز بعداز عمل کادوتولد دخترم شنوایی بود
استرس داشتم آخه موقع وصل دستگاه بود
قبل ازدخترم یه دختر9ساله رفت
ترسیده بودم نوبت من شد گریه میکردم
آقای مهندس کاشانی گفتن چه خبره نترسین دستگاه وصل شد
یه دفعه فاطمه چرخید سمت من فهمیدم میشنوه
لذت شنوایی را اونجا فهمیدم
که این شنوائی چی هست
الان فاطمه کلاس اوله که معلمش میگه دخترتون ازنظر هوش و نقاشی نفر اوله
اینه لذت مادرداشتن
من موفقعیت دخترم را دیدم
میخوام اون رو بالا ترین جاها ببینم
حالا من خودم رو توی آینه میبینم
آدم تواینه چی میبینه خودشو، من مادر رو که یه قلب پر محبته
سلام حال همه ماخوب است.
برای ارتباط با بنیاد گوش از طریق تلفن یا ایمیل زیر اقدام کنید.
۰۵۱۳۸۴۲۱۶۱۶ info@earfoundationir.com